سلام
امروز می خوام عکس های 13 ماهگیت رو بذارم
وقتی عمه جون اومده بود تبریز خونه ی عمو یحیی دعوت بودیم همون روز تولد حامد و آقا یحیی بود شما هم در حال تماشای کیک که البته بیشتر می خواستی ناخونک بزنی
همونطور که گفتم زهرا می خواست از این پالتوی تنیت واسه نی نی تو راهی شون بگیره اون شب هم خونه ی عمو رحمان دعوت بودیم
از اونجایی که از همون پاساژی که بابایی مغازه داره خرید می کردیم بعد از اتمام خرید یه سر رفتیم اونجا و تا بابایی رودیدی تحویل نگرفتیش چون تا حالا پشت میز و تو همچین جایی ندیده بودی اما یکم که گذشت وبه اصطلاح روت باز شد شروع کردی به همه چیز دست زدن
بابایی زنگ زده بود که زود آماده شید می خواستیم بریم خونه مامان بزرگ ( پدری ) شما هم می خواستی همون موقع بخوابی منم دیدم اگه بخوابی دیگه نمی تونم لباس تنت کنم مجبور شدم که نذارم بخوابی
بعدشم که می خواستم ازت عکس بگیرم هرچی میگفتی بخند نازی ریحانی اصلا به حرفم گوش نمی کردی مثلا باهام قهر بودی
چون می دونستم ماشین برات گهواره ست و خوابت می گیره عذاب وجدان نداشتم که ای وای چرا نذاشتم بخوابی و همینکه سوار ماشین شدیم تا خونه مامان بزرگ خوابیدی عزیزم
می خواستم ازت عکس بگیرم دادمت بغل عمو عبدالله بهش بگفتم یه جور بگیر که بتونم تنها از خودش عکس بگیرم عمو عبدالله هم که چقدر حرف گوش کن گفتش نخیر باید با ریحانه از منم عکس بگیری
کودکانه های دخترم و مادرانه های من...برچسب : نویسنده : مامانش rsa بازدید : 227