سلام
الانم که دارم برات این پستو می نویسم بابایی داره دنباله شارژر موبایلش می گرده گذاشته بودم روی اوپن میگه نیست نمیدونم مغزم هنگ کرده که از دست شما ممکنه کجا گذاشته باشم دیگه برام اعصاب نذاشتی نمیدونم کارات طبیعیه همه ی بچه ها مثه شما اینقدر کنجکاو هستن یا خیلی شلوغی بریم سر اصل مطلب
این روزا هر چیزی رو که دور از دسترست روی بلندی می ذارم با بلند کردن پاهات خودتو آویزون می کنی و دست به همه چیز می زنی دیگه موندم چیکار کنم اصلا هم دوست ندارم خونه رو خالی کنم و تبدیل کنم به مسجد
دیروز وقتی که شام خورده بودیم و می خواستم گاز رو تمیز می کردم یکمی سوپ باقی مونده بود ریختم تو یه ظرف کوچیکتر و گذاشتم روی کابینت رفتم که ظرف بزرگتره رو بشورم یهو یه صدایی اومد نگاه کردم دیدم ظرف سوپ برگشته روت با دستت کشوندی جلو و بعد خواستی برداری ...
تا اون لحظه رو دیدم اول خدا رو شکر کردم که سوپ داغ نبود دوم هم زدم تو سرم که ای خدا من از دسته شما چیکار باید کنم تازه کف آشپزخونه و رو فرشی رو شسته بودم
تو همین حین بابایی از سر و صدام اومد تو آشپزخونه و تا دید چی شده زد زیر خنده حالا منم دارم به ریحانه با اخم نگاه میکنم
بابایی تو رو برداشت و مشغول شستن دست و صورتت شد منم مشغول جمع کردن کار خرابیهات همینطور که داشتم با قاشق کار خرابی هاتو جمع میکردم بابایی که رفته بود تو اتاق تا لباستو عوض کنه سر و صداتون کل خونه رو برداشته بود بابایی با خوش رویی داشت خواهشت میکرد که ریحان جان یه جا بمون تا بتونم لباس تنت کنه شما هم که هی از دستش در می رفتی
راستی شارژر هم پیدا شد رفتم از پنجره بارش برف رو نگاه کنم دیدم زیر پام یه سیم نگاه کردم دیدم شارژر موبایله بازم پا بلندی کردی و... خلاصه که این روزا هم داریمباهات سپری میکنیم
تو این عکس هم خودتو آویزون کردی واسه برداشتنه ادکلنه من
برچسب : نویسنده : مامانش rsa بازدید : 278