ریحانه و واکسن 18 ماهگی + رفتن به پارک

ساخت وبلاگ

شکلکهای جالب آروین

سلام

بالاخره بعد از یه روز تاخیر واکسن 18 ماهگیتو زدی وای چقدر لحظه ایی بدی بود وقتی که سوزنش به تنت وارد می شد من حالم بد میشد واکسیناتور می گفت niniweblog.comخودت بیشتر از بچه ات میترسی از رنگ و روم معلوم بود دستام وقتی که گفت دستِ دخترتو بگیر بد جور می لرزید خوب بود بابایی پیشم بود چون وقتی می خواست تو پات واکسن بزنه دیگه نمیشد شمارو کنترل کرد از شدت گریه قوربونت برم من анимашкиاز قبل به بابایی گفتم بره برات پاستیل بخره تا وقتی اوف شدی بدم دستتو سرگرم بشی که خوشبختانه خوب جواب داد حالا امیدوارم که تب نکنی و اذیت نشی

از دیشبت بگم که قبل از اذان صبح بیدار شدی و تا 1_2 ساعت هی باباتو صدا می کردی و می خواستی پیشش باشی عجیب بابایی شدی بیچاره بابایی رو هم از خواب بیدار کردی من که دیگه نایی نداشتم با وجود سرو صدای شما دو تا یه چرتی زدم اما درست و حسابی نتونستم دیشبو بخوابم شکموها همش در حال خوردن بودید الان که دارم فک می کنم به دشب از کاراتون خندم میگیره بابایی رفت آشپزخونه که آب بخوره شما هم پشت سرش دویدی و رفتی آب بخوری ( جدیدا دیگه راه نمیری وقتی جایی باشی یا کلا باید راه بری همش با دویدن خودتو می رسونی )
الان که دارم این پستو برات می نویسم خوابیدی دخملیم منم خیلی دلم میخواد بخوابم مخصوصا که الان خونه تاریک هستشو داره بارون میآد ( همراه تگرک از بس رعد میزنه با شدت تمام آژیر ماشینا به صدا در اومد خدا کنه بیدار نشی تا بتونم این پستو تموم کنم ) اما گفتم باشه واسه شب زودتر بخوابم البته اگه مثه دیشب نشه و بذاری بخوابم !!!

EXniniweblog.comEX

دیروزم هوا بارونی بود و همراه با کمی تگرک ! البته یه 1 ساعتی و بعدشم با هم دیگه رفتیم بیرون یه دوری زدیم و همین جوری با خودم یه لباس آستین بلند هم با برات برداشتم
شمارو با لباس آستین کوتاه بردم بیرون همینکه به پارک رسیدم دیدم اکثر بچه ها لباس آستین بلند تنشونه و خودشونو حسابی پوشونده بودن منم زودی لباس تو رو پوشوندم خدا کنه سرما نخوری ببخش مامان هر چند وقت یه بار هم به سر و صورتت دست میزدم اما زیاد خنک نشده بودی

حالا بریم سراغ عکسها

اینجا تاب و سرسره دیدی خیلی دلم میخواست ببرمت سوار بشی اما کسی باهام نبود !!!

کوه ها رو می بینید چقدر به ما نزدیکن ! و اونجا تو کادر قرمز نشون دادم یه رستورانه چینی آدم یاد فیلم جومونگ میندازه هر چند من یه قسمتشم نگاه نکردم niniweblog.com

ریحان عسلی

ورودی کوچمون سوپر مارکته تا می بینی میگی مَ مَم خواستم برات چیزی نگیرم چون بابایی روز قبلش برات پاستیل و بیسکویت گرفته بود اما اینقدر خودتو خم کردی و اشاره کردی گفتم برم برات چیز میز بخرم

تو حیاط خونمون پاستیلو بین همه ی تنقلات رو زودتر پیدا کردی

کلا پاستیل دوستی قلبچشمک

ریحان عسلی

پ.ن 1: لباس قبل و بعد ریحانه رو داشته باشید از خود راضی

صبح از بس خوابم میاومد واسه نماز نتونستم بیدار شم و بابای چون داشت باهات بازی می کرد و خوابش پریده بو.د نمازشو خوند الان حسودیم شد و عذاب وجدان دارم نگرانناراحت

کودکانه های دخترم و مادرانه های من...
ما را در سایت کودکانه های دخترم و مادرانه های من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : مامانش rsa بازدید : 240 تاريخ : سه شنبه 23 خرداد 1391 ساعت: 19:17