سلام
روز یک شنبه 28 خرداد 91 خواهر شوهری مون که عمه جون ریحان عسلی باشه ، به همراه دو تا دختری ها و نوه ی کوچولوشون اومدن پیشمون چشمانمون روشن که با اومدنشون رحمت الهی هم نازل شد و چه رحمتی همراه با تگرک
همون روز من ریحانه رو آماده کردم که بریم خونه ی مادر شوهری تازه داشت رعد و برق میزد گفتم خبری نیست به امید خدا اگه هم بارون بیآد تا اون موقع رسیدم هنوز 250 متر از خونه نگذشته بودم که یا ابوافضل نم نم بارون شروع شد خدایا چیکار کنم ریحانم فقط یه تاپ تنش بود باد هم می وزید دیگه اگه می رسیدم خونه و لباس ریحان رو عوض می کردم حتما تو بارون شدید گیر می کردم و اون وقت هوا هم تاریک میشد و دیگه نمیتونستم برم توکل به خدا از شانس من هم مسیری که میرم همش سرازیری دیگه گازشو گرفتم و دون دون خودمو رسوندم خونه ی مادر شوهری هنوز 2_3 دقیقه ننشسته بودم که هوا یه تیکه سیاه و بارون شروع به باریدن کردن آی بارید آ ی بارید چه تگرگایی خلاصه که خاطره ایی شد اون روز برام
قبل ازرفتن همینجوری دستمال سرشو به صورت روسری سرش کردم ببینم چه جوری میشه معصومه شکلک در می آورد ریحانه هم که غش غش می خندید
دیروز بازم رفتیم خونه ی مادر شوهری ، یکی از برادر شوهری هایی که خونه شون یه 1 ساعتی تبریزه اومده بود دیدن خواهر شوهری ما هم که ولایتم بودیم یه ، یه ماهی ندیده بودیم گفتیم بریم اونا رو هم ببینیم و قرار بود خواهر شوهری باهاشون بره ولایتشون
خلاصه که شب ساعت 10:30 بود که با خواهر شوهری و زهرا ( خاله ی باران ) و معصومه ومامانش و علیرضا ( پسر عموی ریحان ) و جاری بزرگمون و بچه هاشون رفتیم پارک هوا خیلی خنک بود منم که نمی دونستم از اونجا قراره بریم پارک همینجوری یه لباس آستین بلند برداشته بودم دیگه مهدیه جون ( یکی دیگه از دختر عمو های ریحان ) رفت از خونشون یه پتو مسافرتی آورد محضِ احتیاط بعد یه نیم ساعت هوا خیلی سرد شد و مجبور شدم ریحانه رو پتو پیچش کنم
ریحانه دیشب دو بار تاب بازی کرد و کلی خوش گذروند و تا رسیدیم خونه همین که پوشکشو عوض کردم از بس خسته بود زودی خوابش گرفت و خوابید
یه پسره هی داشت با نق زدن به مامانش می گفت این بیآد پایین من برم سوار شم ریحانم اینجوری نیگاش می کرد
ریحانه ی پتو پیچ شده
اینجا توی جاده ی سلامت یه پارکی شبیه به جیتگر تهران بازم با علیرضا و دختر عموهات سوار تاب شدی تابش چند نفره بود
پ.ن 1: ببخشید ریحانه اصلا نمیذاره بشینم پای کام و وقتی بیداره هی برام کار در میآره و موقع خوابیدنش به کارام میرسم و دیگه وقتی نمی مونه برام که بشینم پای نت ایشالا سر فرصت به همتون سر میزنم
پ.ن 2: کامنت های پست قبلی هم موند بازم سر فرصت !!!
کودکانه های دخترم و مادرانه های من...برچسب : نویسنده : مامانش rsa بازدید : 303