ریحانه و افطاری مامان بزرگ

ساخت وبلاگ

سلام
روز یکشنبه 6 مرداد 91 _ 9 ماه رمضان مامان بزرگ همه رو دعوت کرد واسه افطاری و از اونجایی که خونه خودشون کوچیک بود مهمونی رو انداخت خونه ی عمو موسی ، شیطون مامان در کل خیلی دختر خوبی بودی و بازم مثله همیشه دلبری کردی نمیدونم چرا عموهاتو فقط به اسمشون صدا میکنی تنها عمویی رو که عمو گفتی اونم فقط آقا یحیی بود که اسمشم صدا نمی زدی ایشالا که این عمو صدا کردنت درست بشه

طاها پسر عموت وقتی شما رو می بینه باهات فارسی حرف می زنه تنها کسی که متوجه حرف زدنت میشه منممژه خیلی لذت می برم البته در بعضی مواردا نه در کل اما اونم خیلی خوبه دیگه مثلا هیشکی غیر از من و بابایی نمیدونه که به کفشدوزک میگی :دَسبازک یا همچنان به افتاد میگی :اَستاد یا هر وقت قاشقتو میدم تا غذاتو بخوری میگم اینم قاشق ریحان میگی :اَسکوت نمیدونم کی می خوای درستشو بگی عینک

خلاصه تا عمو عبدالله تو دیدی بهش گفتی پاستیل می خوای و اونم بیچاره گفتش خوب من نمیدونستم الان اینجایی و علیرضا رو فرستادم تا برات بخره

ههههههههه الان بهت نون ( نون روغنی مخصوصی که اینجا با پنیر می خورن ) دادم تا بخوری هی داری با خودت حرف می زنی و ادای منو در میآری هی میگی بخور آ آ ( وقتایی که غذا میدم بهت لج می کنی میگم دهنتو باز کن آ) داری میگی نمی خوریییییی بسه ، ببرم ، دست نزن niniweblog.comظرفی که نونو گذاشتم ، گذاشتی رو تختمو قبلش ایستاده بودی و الان داری میگی می شینی در حالیکه داری میشینی رو تخت عینکت گذاشته پایین میگی عینک بزنم وای خدا چقدر دنیای شما بچه ها شیرینه niniweblog.com

داشتم می گفتم برات که به علیرضا گفتم دو بسته پاستیل بخره یکیشو دادم به طاها و یکی هم واسه شما البته من چند تا می ریزم تو ظرف و بعد اگه دیدم می خوری بازم میدم بخوری خیلی وقتها چون رنگ رنگی هستن فقط باهاشون بازی میکنی ، مامان بزرگ از طاها می خواد که بهش پاستیل بده طاها نداد اما تا بهت گفت که ریحانه به من پاستیل می دی زودی خودتو بهش رسوندی و یه دونه بهش دادی قوربون این دست و دلبازیت برم من

اینجا ریحانه ی بهشتی مامان تاه از خواب بعدازظهرش بیدار شده

ریحان عسلی

بعدشم که با عسل دالی می کنی( از اونجایی که من یه وقتایی شما رو عسلی هم صدا می کنم یاد گرفتی و به عسلم میگفتی : عسلی چشمک

ریحان عسلی و عسل

EXniniweblog.comEX

الان چند وقته که هر جایی میریم یه جاییت زخمی میشه اون شبم خواستی از نشینمن میز آرایشی معصومه بری بالا پاهات به کنارش بر خورد می کنه و یه خراش بزرگ رو پاهات می افته ؛ اون روزم که رفتیم خونه ی عمو اسماعیل احسان دنبالت دوید و شما ازش فرار کردی پیشونیت خورد به پایین مبلشونو ورم کرد اما چون من همون لحظه یخ گذاشتم زیاد ورم نکرد والان جاش هنوز رو پیشونتیت هست

تو خونه هم خیلی شلوغی می کنی وقتی هم که بعدازظهر می خوابی اینقدر کار برام درست می کنی که وقتی هم خوابی در حال کار کردنم دیشبم خونه ی چادریتو بلندش کردی و مردابی که پشتش بود انداختی دیگه اصلا نایی نداشتم niniweblog.comکه حتی پاشم برم برش دارم و درستش کنم

حالا هم یکمی ازت باز تعریف کنم که اینروز موقع اذان قبلش اون ربنای هست که می خونن از تی وی شنیدی و هی با خودت می گفتی: دبنااااااااا منم تو آشپزخونه بودم اومدم میگم ریحانه دبنا چیه رو به تی وی می کنی و بهم میفهمونی که همون ربناییه که می خونه ؛به الله اکبرم میگی : اللهُ بر و دستاتو میذاری کنار گوشتو و نیت میکنی و بعدشم بدون رکوع میری سجده قبول باشه دخترم ماچ، دخترمم درست میگی ، اون شبم موقع خداحافظی بغلم بودی و داشتم میگفتم ببخشید زحمت دادم شما هم میگفتی ببخس یید قلب

سفره ی افطاری تا گذاشتمت که بشینی زودی کماج روی بشقابو برداشتی

ریحان عسلی

اینجا هم پنجره ی اتاق باز بودش باد طوری می وزید که پرده رو خیلی تو خودش پیچیده بود شما هم می ترسیدی و در حالی که بچه ها اونجا بازی می کردن اصلا نمی رفتی تو اتاق

ریحان عسلی

کودکانه های دخترم و مادرانه های من...
ما را در سایت کودکانه های دخترم و مادرانه های من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : مامانش rsa بازدید : 274 تاريخ : سه شنبه 10 مرداد 1391 ساعت: 14:02