ریحانه و پس زلزله های 6 ریشتری دیروز

ساخت وبلاگ

سلام به همه ی دوستان

اومدم بگم که ما حالمون خوبه و نگرانمون نباشید مرسی از دوستانی که سراغمونو گرفتن

دیروز یکی از وحشتناک ترین روزهای عمرمو سپری کردم هنوز صدای برخورد کریستال های لوستر و به هم خورده شدن در خونه تو گوشمه اون لحظه ایی که ریحان در بغلم بود و دوان دوان به سمت حیاط می دویدم در حالی که زیر پام داشت می لرزید و رفتم کنار دیوار پناه گرفتمو و صدای وحشت و فریاد مردم از گوشم بیرون نمیره خیلی لحظه ی بدی بود

خدایا راضیم به رضایت ، خدایا دیروز فقط و فقط لحظه ایی از قیامتت رو متوجه شدم که چقدر هولناک بود خدایا خودت با اعمالمون باهمون برخورد نکن خدایا من فقط تورو دارم

******************************************************

دیروز بابایی زود اومد خونه که بخوابه شما هم دیروز تا ساعت 12 خواب بودی منم بردمت تو اتاق که کمتر سرو صدا کنی اما انقدر خودمم خسته بودم اومدم رو تخت دراز کشیدم شما هم اومدی پیشمو شیر خوردی و دیگه نمی دونم کی بود که خوابیدیم

بعدا نوشت : پست تکمیل شد

EXniniweblog.comEX

قبل از اونم زنگ زده بودم همسایه پایینی مون که دستور حلوای زنجبیلی رو بگیرم ازش که خونه نبود که ساعت 4:30 بود که با صدای زنگ تلفن از خواب پریدم و اومدم گوشی رو برداشتم و مکالمه مون یه 2_3 دقیقه ایی طول کشید و همین باعث شد که از خواب از چشمم بپره اومدم تو تخت که دوباره خوابم بگیره خواب به چشمم می اومد اما خوابم نمی گرفت هی این پهلو اون پهلو اما نه فایده ایی نداشت هی تو خواب نیگات می کردم و میگفتم خدایا الان ریحان بیدار میشه دیگه نمیتونم بخوابم و امشب چطوری احیا نگه دارم

که تو همین حین فک کنم تو عالم خواب و بیدار بودم که بابایی یهو از خواب پرید و هراسون اومد تو اتاق و یهو منم برگشتم و دیدم لوستر ها دارن تکون می خورن جلینگ جلینگ جلینگ وای خدا بابایی گفت زود لباستو بپوش شما خواب بودی منم زود لباس مناسب پوشیدم و تو رو هم تو خواب بیدار کردم و بغلت کردم یهو همه جا آروم شد زنگ زدم همسایه پایینی گفت که زلزله بوده آخه تو این منطقه یه وقتایی کوه ها رو هم به خاطر خونه هایی که می سازن تخریب می کنن و گاهی پیش میآد که خونه مون بلرزه منم فکر همه چیز کردم غیر از زلزله

هنوز گیچ بودیم و بابایی گفت من برم دست و صورتمو بشورم و بیام بریم بیرون که وای کریستال لوستر ها با شدت بیشتری به هم می خوردن و در خونه تکون شدید خورد که من فقط بابایی رو صدا کردم که علی بدو بیا بیرون و در و باز کردم و دویدم به سمت پله زبر پام داشت می لرزید پاگرد طبقه ی اول که رسیدم یکی گفت بیاین پایین ما اینجاییم هنوز زمین داشت می لرزید گفتم کجایید فک کردم رفتن زیر زمین که گفتن ما تو حیاطیم

خانم همسایه با پسراشون رفته بودن کنار دیوار تو حیاط پناه گرفته بودن دست در دست هم بدون اینکه دمپایی یا کفش بپوشم رفتم تو حیاط شما هم تو بغلم بودی مات و مبهوت که چه اتفاقی افتاده دست و پام داشت می لرزید وحشت تمام وجودمو گرفته بود مخصوصا وقتی صدای فریاد همسایه ها رو هم می شنیدم ، خانم همسایه داشت آیه الکرسی می خوند دستمو گرفتم تو دستشو منم همراه شدم و هم صدا می خوندیم ... من ذا الذی یشفع عنده ال باذنه خدا می دونه که چقدر آروم شدم

******************************************************************

صدای حرف زدن همسایه ها واضح به گوش می رسید ؛ همین که یکمی گذشت بابایی گفت من میرم بالا وسائل ضروری رو برمی دارم خانم همسایه هم رفت به خواهری ها و خونواده اش زنگ بزنه تو همین حین برق و آب و گاز رو هم قطع کرده بودن منم تو حیاط ایستاده بودم دیدم بابایی دیر کرد رفتم بالا و زودی با عجله هر چی لباس دم دست بود واسه شما برداشتم و اومدم پایین و از اونجاییکه آقای همسایه هم نبودن به همسایه مون گفتیم که بیاین بریم بیرون تو پارک و به همسری تون بگید بیاد اونجا اما قبول نکردن ، تلفنم خیلی به سختی می گرفت دیگه حدود نیم ساعت از زلزله ی دوم که گذشته بود رفتیم سمت خونه ی عمو اصغر ببینیم در چه حاله همه به هم زنگ میزدن و سراغ همو میگرفتن اما من کسی رو نداشتم که تو اون شرایط بهم زنگ بزنه که دوست خوبم نازنین جون بهم زنگ زد خیلی خوشحال شدم

خداروشکر اونا هم از خونه بیرون بودن بعد رفتیم مغازه ی بابایی تا مغازه رو ببنده و بریم پارک می خواستیم بریم پمپ بنزین که جاری بزرگم زنگ زد و گفت بیآیین پارک ساعت 8 بود که واسه اولین بر بابام زنگ زد و فهمیده بود که اینجا زلزله اومده بیچاره خونواده ام خیلی نگرانم شده بودن و بابام هر نیم ساعت یه بار زنگ میزد و جویای حالمون میشد ، خاله سودی هم تا صبح بیدار بود و شدت پس لرزه هایی که می اومد و رو برام گزارش می کرد

خلاصه که اون شب افطاری رو هم اومدیم خونه و بازم وسایل واسه خوابیدن برداشتیم همه ریخته بودن بیرون و به اتفاق جاری کوچیک و دختر عموی ریحان و عمو موسی شب توی چادر موندیم

و اما یه چیز دیگه این که نمیدونم چی شد که از ساعت 11 بود که شروع به گریه کردی تا درست دو ساعت یکسره گریه می کردی بردمت برات از سوپری تنقلات گرفتم یکمی خوردی و بازم دوباره شروع می کردی بغل هیچکسی هم نمی رفتی حتی یه گربههم که اونجا بود و نشونت می دادم اصلا توجهی بهش نمی کردی در صورتی که بعد از زلزله که تو ماشین بودی یه گربه زیر ماشین بود بهت نشونش دادم ، ازم خواستی که از بغلم بیآرمت پایین و حتی دنبالشم دویدی اما اون لحظه فقط و فقط گریه می کردی و به هیچ صراطی مستقیم نمی شدی حتی شیر هم نمی خوردی

دیگه همون شب تواون شرایط آواره بودنمون بردیمت دکتر و خداروشکر هیچ چیزیت نبود و دکتر یه آرام بخش داد و همین که دادم تا نیم ساعت بعدش خوابت گرفت و درست از ساعت 1 شب تا 7 صبح بدون اینکه بیدار بشی خوابیدی اما الان خیلی برام سواله که چرا یه بند گریه می کردی کسی می دونه ؟

ازدحام جمعیت بعد از وقوع زلزله

1

و

2

و


3

ریحانه توی مغازه ی بابایی

ریحان عسلی

دختر معصوم من بعد از دو ساعت گریه کردن

ریحان عسلی

اینجا هم توی چادر حدودای ساعت 7:30 صبح بود که از خواب بیدار شده بودی، چشمات از بس دیشب گریه کرده بودی پف کرده بود

ریحان عسلی

کودکانه های دخترم و مادرانه های من...
ما را در سایت کودکانه های دخترم و مادرانه های من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : مامانش rsa بازدید : 330 تاريخ : دوشنبه 23 مرداد 1391 ساعت: 1:39