سلام
روز جمعه 3 / شهریور /91 ساعت 05:45 صبح بیدار شدم هم اینکه نماز صبح رو بخونم هم چمدون و ساک سفرمون رو ببندم بعد از اتمام کارام شما و بابایی رو بیدار کردم تا آماده شید و سفرمون رو شروع کنیم ؛ مثه همیشه خندون از خواب بیدار شدی و منم تا بابایی وسایلارو می برد ماشین لباس و پوشکتو عوض کردم ، یه پادری رو شسته بودم از بابایی خواستم که بیآره بالا اگه خشک بود بندازم اگه نه که بذارم رو بند رخت تا خشک بشه که تو همین حین هم که شما آماده بودی هی نا آرومی می کردی و می خواستی با بابایی بری پایین که چون روز جمعه بود و همسایه پایینی از سر و صدای شما از خواب بیدار نکنیم شما رو فرستادم با بابایی و بعدش خودم بهتون ملحق شدم و به این ترتیب سفرمون شروع شد حالا بریم سراغ عکسها :
*******************************************
ساعت 06:39 آماده و منتظری که بابایی بیآد و باهاش بری سوار ماشین بشی ؛ اینجا تو دهنت آدامس ِ
ساعت نزدیک به 8:15 بود و همچنان آدامست تو دهنت بود !!!
رسیدیم زنجان بابایی گفت صبحونه بگیرم من چون شما خواب بودی نمی خواستم از خواب بیدارت کنم و به کیک و آبمیوه اکتفا کردم این عکسم من منتظر بابایی بودم از تو ماشین انداختم ، سیب زمینی و تخم مرغ یه غذایی بین راهی ارزون و سالم که فک کنم از زنجان به بالا سرو میشه البته خیلی هم خوشمزه ست هر کی خواست درست کنه بگه تا یه ریزه کاری رو هم بهش بگم
حدودای ساعت 2:30 بود که رسیدیم تهران و شبش با عسل و مامانشو عمه جون و زهرا رفتیم هایپراستار ؛ وای که چقد شلوغ بود و گرم اینجا هم تو صف غذاییم می خواستیم مرغ بریونی بگیریم صفش از بقیه غذاها خلوت تر بود ؛ ننه ی رومینا اینجا بودم که بهت اس می زدما
فردا صبح یعنی روز شنبه بابایی که می رفت بانک واسه کاری ما رو هم می برد خونه ی خاله جون آخه مامانم با همکاری خاله ستاره که می دونسته من میآم تهران هماهنگ شده بودن و منو حسابی سوپرایز کردن اینجا هم عمه جون یه بسته شکلات داد که ببرم اونجا ریحانه اصلا نذاشتی من بهش دست بزنم همش می گفتی توکلاته بکوریم (شکلات ِ بخوریم )
مامانم از بی یو خارک ( میوه ی نرسیده ی خرما ) آورده بود که خیلی هم شیرین بود دختر خاله و پسر خاله دارن با هم دیگه خارَک ها رو بین هم دیگه تقسیم میکنن
این عکسو خیلی دوست دارم چون هر دوشون بدون اینکه بگیم این جوری بشینید نشستن و عکس انداختم بیچاره خاله ستاره هی باید می رفت پشت سر من و شما رو صدا می کرد تا بشه یه عکس خوبی ازت بندازم
اینجا هم تحت تاثیر پسر خاله ات که سوار ماشین میشد و باهاش بازی می کرد ؛ وقتی که امیر حسین و ستایش داشتن تو اتاق کارتون می دیدن من دیدم ماشین ها رو برداشتی و اومدی به من میگی: بسینم و امیرحسینم که دیده بود ماشیناش تو اتاق نیستن اومده بود ببینه شما برداشتی که ...
اینم قسمت خوشمزه ی این پست رنگینک : که فرداش مامانم درست کرد خیلی خوشمزه بود فک کنم نزدیک به 1 سال بود که نخورده بودم
پ.ن1:خسته شدم از بس عکس آپلود کردم بقیه اش باشه واسه پست بعد مرسی از اینکه حوصله کردید و این پست رو خوندید
*************************************************
عصر روز یکشنبه 5/شهریور/91 از بس شیطونی کردید پاشدیم اومدیم پارک نزدیک خونه ی خاله ستاره (پارک پرواز) شما هم که تا دیدی همه آماده شدن با همکاری خاله ستایش لباساتو تنت کردم و جلوتر از من با مادر جونی رفتید تو حیاط؛ از اونجایی که توی تبریز اغلب روزا با لباس تابستونی و شبها مجبورم لباس آستین بلند تنت کنم منم با عجله چند تا لباس برات برداشتم و یادم رفته بود شلوار بیآرم برات وقتی از خونه ی عمه جون می اومدیم خونه ی خاله ستاره ؛ دیگه یکی از شلوار های سامی که باباش براش خریده بود و کوچیک بود خاله جون داد تا بپوشم و وقتی رفتیم بیرون هوا خیلی گرم بود
ریحان و خاله ستایش با هم سوار سرسره شدید
تلاش برای کلاه سر کردن لباست
اینجا هم سامی که خیلی به سینما 5 بعدی علاقه داره تا فیلمارو دید به هیجان اومده و داره اون فیلمی که قبلا دیده رو برات تعریف می کنه شما هم که از همه جا بی خبر
می رفتیم بالای پارک که از اونجا قسمتی از تهران زیر پامون بود و به اصطلاح بام تهران بود و خاله ستاره هم که این سری حسابی باهات کلی خوش گذرونده بود و الان که اومدیم تبریز میگه حسابی جای ریحان تو خونه مون خالیه و دلم براش تنگ شده
اینجا هم بالایی که می گفتم از اون بالا ماشینا رو دیدی که در حال حرکت هستن و یه نگاه به اون پایین و یه نگاه به من و خاله ستاره می کردی و میگفتی ماسین ِ
بعدش رفتیم روی یه نیمکت نشستیم اما ماشالا به انرژی شما و سامی جون که همش می خواستید واسه خودتون بازی کنید این بار مادر جونی در حال بازی کردن با دو تا نوه هاش
بعدشم نشستیم توی چمن ها و شما هم هی چمن ها رو می چیدی و می ریختی ؛ چمن ها کمی نم داشت و هوا هم کمی سرد شده بود سامی هم که مشغول بازی با گیم موبایل مامانشه تو همین اوضاع هم طلب شیر کردی
بعد از اونم عمه جون و زهرا و زن عمو لیلا و عسل اومدن پیشمون ؛ عمه جون شام پیتزا و ساندویچ خرید دستشون درد نکنه و بعد من با مادر جونی و خاله ستاره خداحافظی کردم و اومدیم خونه ی عمه جون و به محض ورود به اونجا همه دورت جمع شدن و یکی یکی می خواستن که براشون صحبت کنی این روزا خیلی کلمه ها رو شیرین و قشنگ ادا می کنی و یه جورایی هم حاضر جوابی می کنی
فردا صبح قبل از رفتن گیر داده بودی به انگورا میگفتی گوره ست ( غوره ) و به زور می خواستی برداری و بخوری
اینجا هم زنجان رستوران صدف ؛ هم واسه ناهار هم خوندن نماز توقف کرده بودیم
تو مسیر نزدیکای تبریز ؛ عمو عبدالله خواست بری جلو پیشش بشینی و اینجا هم داره برات ریحان داغلار گزی ( شعر معروفی که اندی هم خونده دنیای من ریحان ریحان ریحان ) به ترکی برات می خونه چقدر هم که خوشت اومده بود از لبخندت معلومه
اینم از این سفرمون ؛ بماند که همیشه بعد از برگشتن چقدر من برام کار درست میشه و چقدر کار کردن با شما سخته
برچسب : نویسنده : مامانش rsa بازدید : 502