ریحانه و یه شب بد

ساخت وبلاگ

سلام
عشق من چقدر دلم تنگ شده واسه اینکه بگیرمت بغلمو بچلونمت و حسابی بوست کنمبغل وقتی بابایی رو می بینم که می تونه ببوستت حسابی از درون یه جوری می شم ایشالا که منم زودتر خوب بشم عینک

دیشب شب خیلی بدی بود حوالی ساعت 12:20 شب بود داشتی سیب می خوردی نتونستی پوستشو قورت بدی و همین پوست لعنتی باعث شد که هر چی خورده بودیو بیآری بالاسبز قوربونت برم حسابی بهت فشار اومد و کلی ترسیده بودی سری آخر از گلوتم خون اومدنگران فدای دل کوچیکت بشم
منم چون دیر وقت بود یکمی یواشتر بابایی رو صدا کردم که بدو بیا یه چیزی بیار ریحان داره بالا می آره و در کمال خونسردی گفتش اشکالی نداره کلی اعصبانی شدم آخرِسر با صدای بلند تر ازش خواستم که یه ظرف بیآره که وقتی اومد دید که چقدر زیاد بالا آوردی گفت من فک کردم کم بوده منم گفتم وقتی میگم بیا یعنی بیا نه اینکه از اونجا .... خیلی قیافه ات مظلوم شده بود دلم می خواست گریه کنمگریه اما گفتم با گریه کاری درست نمیشه فوری رفتم تو حموم و آب گرمو باز کردم و وقتی بخار گرفت بردمت و بدنتو شستم و شامپو بدن کشیدم تا بوی بدش از بین بره اوه

تا حدود ساعت 2 نیمه شب بود که خوابیدی ( آخه عصری رفتیم سوپر مارکت و خواب از چشمات پرید تا ساعت 9:30 شب بود که یهو خوابت گرفت هر کاری کردم که نخوابی نشد که نشد دیگه گذاشتم بخوابی خداروشکر بیشتر از 1 ساعتم نخوابیدی )

صبح ساعت 5:30 بود که بیدار شدی واسه شیر دیگه بعد از اون خوابم نبرد نمازمو خوندمو همینطور دراز کشیدم یکی دو بارم ناله کردی و با کمی تکون باز خوابیدی ؛ چون خونه هنوز تاریک بود من متوجه نشدم تا وقتی حدودای ساعت 7 صبح بود که باز ناله کردی ....

پ.ن١: اندر احوالات ما رو می تونید در بعدا نوشتها در ادامه ی مطلب جویا شوید


EXniniweblog.comEX

.... اومدم بذارمت رو پاهام تکونت بدم بخوابی دیدم ای وای من چشمات با اون ترشحی که از چشمات اومده کامل بسته شده و عفونت کردهو نمیتونی باز کنی وای داشتم دیونه می شدمدل شکسته نگرانیکمی که آروم شدی زودی بلند شدم و پنبه رو برداشتم و کمی خیس کردمو یواش یواش چشماتو تمییز کردم

قوربونت برم که خودتم ترسیده بودی ؛ دوباره خوابوندمت این بار ساعت 9:30 بود که بیدار شدی دیدم باز چشمات بسته شده اما کمتر از سری قبل بازم مثه قبل برات تمیزش کردم و خوابیدی فدات بشم که بینیتم کیپ شده بودو با دهن نفس می کشیدی ناراحت

نزدیک ظهر بود (11:37 ) که از خواب بیدار شدی تا الان (18:00) چشمات قرمزه اما خداروشکر عفونتش کمتره دیشبم دیدم و با چایی مرتب تمییز می کردم فک کردم خوب میشی و چیز مهمی نباشه اما ....
الانم خوابیدی و منتظرم ساعت 8 بشه که ببرمت دکتر دیشب خیلی خیلی بهت بد گذشت ایشالا که زودتر حالت خوب بشه ریحانه ی بهشتی من قلب

این عکس همین یه ساعت قبل ِ که با هم رفتیم آرایشگاه دختر عموت مریم که تازه افتتاح کرده

ریحان عسلی

اینم ماله زمانیه که آسفالت کوچه مونو ، نو و یه دست می کردن قابل توجه ننه ی رومینا ببین چه کوچه مون شیک شده زباننیشخند

این عکس مربوط به 21 ماهگیت میشه ماچ

ریحان عسلی

بعدا نوشت١ :امشب با بابایی رفتیم دکتر علیرغم اینکه از قبل گفته بودم وقتی رفتیم با دکتر سلام کن و بگو آقای دکتر خوبی من سرماخوردم اما همین که وارد اتاق شدیم زدی زیر گریه متفکر و بازم بعد از کنترل گوش و حلقت آقای دکتر یه قطره واسه چشمت (جنتکس) و دو تا شربت (آموکسی کلاو و کتوتیفن ) تجویز کردن ، ایشالا که با خوردن این داروها حالت خوب بشه خداروشکر نیازی هم به آمپول نداشتی

ساعت ١١:٥٤ شب داشتم بهت داروهاتو میدادم که از فک پایین سمت چپ دیدم یکی دیگه از مرواریدات اومده بیرون هورا این ١٨ مین دندونت بود مبارک باشه امیدوارم دو تای دیگه رو هم به زودی در بیآری و دیگه دندونات تکمیل بشن فرشته ی زمینی من

داشتم آیکون هورا رو می ذاشتم که بابایی منو صدا کرد سیماااااااااااااااااا بدو بیا

من : چی شده باز (آخه تازه شلغم گذاشتم جلوی بابایی که ...)

بابایی: باز ریحان داره میآره بالا

من: نیست گلوش خلط داره واسه همینه و با عجله خودمو رسوندم تو پذیرایی

فدات شم که خیلی اذیت شدی این چند روز ؛ ایشالا زودتر خوب بشی نیست خیلی شیرینی ویروسا خیلی دوستت دارن اما این بار نخواستیم لطفا از بدن دختر من بیرون بیآید ویروسهای بد

+++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++

بعدا نوشت ٢: از صبح تا حالا ساعت ١٨:١١ سر جام خوابیدم البته بعد از اینکه از دکتر برگشتیم این روزا خیلی روزای بدیه واسمون عزیزم ؛ هر سه تایی مون شدید مریض شدیم حالا ما بازم از درد کمی ناله ام می کنیم قوربون دل کوچیکت برم که فقط از درد بهونه گیری می کنی از دیشبم تب داری فدای این شیرین زبونی هات بشم که تا من می خوام دست به پیشونی و بدنت بزنم میگی تب ندارم از خود راضیعینک

بازم دیشب تا صبح چشمات بسته موند تا ساعت ٧ صبح که بیدار شدی و منم یواش یواش چشماتو باز برات با پنبه تمییز کردم البته از دیشب قطره رو می ریزم تو چشمات اما همچنان همونجوریه ناراحت

خودمم که گردنم مثه زمانی که سزارین شده بودم اونقدر درد می کنه که نمیتونستم بالا بیآرم همینطور کمرم سرفه هامم شدید و خلط دار شده حسابی از پا در اومدم تا اینکه صبح ساعت ١١ بود به بابایی زنگ زدمو گفتم دیگه نمیتونم اصلا حال نداشتم نگران

الانم که دارم اینارو می نویسم بالاخره آسمون بعد از چند روز، امروز بغضشو ترکوندو داره بارون میآد

بعدا نوشت 3: خدا رو شکر حال ریحانم به نسبت 2 روز پیش بهتره البته الان خوابیدی (12:51) طفلی شب چند بار بیدار شدی و سرفه هات خیلی شدید بود و ناله می کردی

دیشب باز تب داشتی من می خواستم شیافت کنم که بابایی نذاشت متفکر دیگه صبح ساعت 7 بود که تایلوفن (تب بر ) بهت دادم که خدا روشکر تا نیم ساعت بعدش دیگه اثری از تب نبود تا الان

چشماتم بعد از دو روز پیاپی که از شب تا صبح بسته می موند امروز دیگه اونجوری نبود اما من قطره رو ادامه میدم هنوز یه لکه ی قرمز تو چشم سمت چپت هست

کودکانه های دخترم و مادرانه های من...
ما را در سایت کودکانه های دخترم و مادرانه های من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : مامانش rsa بازدید : 297 تاريخ : چهارشنبه 8 آذر 1391 ساعت: 14:11