سلام
ریحانه ی بهشتی من تو ایام تاسوعا و عاشورا یه شبش رفتیم دسته دیدیم واسه اولین بار بود که درک کاملی داشتی از دسته ی عزاداری البته پارسال وقتی می گفتیم حسین حسین سینه می زدی اما امسال با دیدن حتی صحنه ایی از عزاداری خودت شروع می کردی به سینه زدن قبول باشه دخترم
و
روز 8 محرم بود که از تی وی داشتیم همایش شیرخوارگان حسینی رو می دیدیم و با صحبت های مداح مادرها بچه هاشونو رو دست نگه داشته بودن شما هم داشتی ناهار می خوردی اومدی پیشم میگی : مامان منم لا لا کنم ( می خواستی که تو بغلم مثه بچه ها بخوابی )
منم تازه رفته بودم تو حس و حال گریه کردن و بغضم ترکید که تا دیدی دارم گریه می کنم گفتی : مامان گریه نکن منم دیگه بخاطر شما دیگه گریه نکردمو فقط حرفای مداح رو همراهی کردم
ریحانه ی من در حال دیدن همایش شیر خوارگان
روز تاسوعا از ظهر رفتیم خونه ی عمو موسی مثه هر سال مامان بزرگ ( پدری) حلوا پزون داشت که تا ساعت 7 عصر یکسره بیدار بودی و آخریا هم خیلی شیطون و شلوغ شده بودی وقتیم می خواستم بخوابونمت از دستم فرار میکردی و نمی خواستی بخوابی تا وقتیکه بابایی اومد دنبالمون هنوز 5 دقیقه نگذشته بود که یهو سرت افتاد پایین در حالیکه تو بغلم نشسته بودی نیگات کردم دیدم بلههههههههه خوابت میآد و چشماتم سنگین شده و می خوای بخوابی و طوری تو بغلم نگه ات داشتم تا سرت بالا تر از بدنت باشه و بتونی بخوابی خلاصه که تا 9:30 شب خوابیدی حتی یه بارم بیدارت کردم و در حالیکه موهاتو نوازش می کردم گفتم پاشو می خوایم بریم دسته عزاداری ببینیم اما نه فایده ای نداشت و بازم گرفتی خوابیدی دیگه ما هم نتونستیم جایی بریم
و اما روز عاشورا ( 5/آذر/91) تا از خواب بیدار شدیم آماده شدیم که بریم تعزیه ببینیم اینجا بهش میگن: شبیه خوانی ؛ هوا هم خیلی سرد بود قبل از اونم رفتیم که سوار اسبت کنیم همین که نشستی زدی زیر گریه و منم تو اون شلوغی نتونستم عکس درست و حسابی ازت بگیرم
چه لپات تپلی افتاده کاشکی همینطوری بودی و بخاطر شالگردنت نبود
یه ربع از حضورمون گذشته بود که تعزیه داشت به جای حساس ( شهادت امام حسین (ع) ) می رسید واسه اینکه بتونیم بهتر افرادو ببینیم با بابایی رفتیم پشت چادر یاران امام ایستادیم
که 10 دقیقه نگذشته بود که یهو یکی از علم هایی که اونجا تکیه داده بودن افتاد رو سرت هنوز اولی رو خوب هضم نکرده بودی دومی هم خورد به سرت خداروشکر که کلاه سرت بود و گرنه ... دیگه گفتیم تا اتفاق بدتری نیفتاده بریم ( قوربونت برم که حتی صداتم در نیومد و فقط گفتی چی بود )
بعد از اون ناهار رفتیم مغازه ی عمو موسی و چلو کباب زدیم به بدن ، اما هیچ چلو کبابی مثه چلو کباب های شهر خودم نمیشه
بعد از صرف ناهارهم رفتیم خونه ی عمو عبدالله همه ی فامیل پدری اونجا بودن و عمو مهدی و عمو اسماعیل شام اون شبو چلو کباب نذری دادن ؛ آخر شبم که بابایی خواست مامان بزرگو برسونه خونه ی عمو موسی موقع دنده عقب گرفتن حواسش به تیر برق نبود و ماشین خورد به تیر برق و یه خرج درست و حسابی رو دست بابایی انداخت ، خلاصه که امسال تاسوعا و عاشورا رو اینجوری گذروندیم
ریحان عسلی من که واسه شهادت امام حسین مشکی پوشیده
پ.ن1:دوستای خوبم عزاداری هاتون قبول ؛ امیدوارم که ما رو هم از دعای خیرتون بی نصیب نکرده بوده باشید
برچسب : نویسنده : مامانش rsa بازدید : 343